آنقدر آزردی ..
که خودم کوچ کنم از شهرت ..
...
بکنم دل ز دل چون سنگت ..
تو خیالت راحت ..
می روم از قلبت ..
می شوم دورترین خاطره در شب هایت
تو به من می خندی ..
و به خود می گویی:
باز می آید و می سوزد از این عشق
ولی ..
بر نمی گردم نه!
می روم آنجایی
که دلی بهر دلی تب دارد ..
عشق زیباست و حرمت دارد ..
تو بمان ..
دلت ارزانی هر کس که دلش مثل دلت
سرد و بی روح شده است ..
سخت بیمار شده است ..
تو بمان در شهرت!!!
چندان دور هم نیستی!
فقط به اندازه ی یک نمیدانم از من فاصله گرفته ای
آری...
نمیدانم کجایی!؟
دیگر نه اشکهایم را خواهی دید نه التماس هایم را و نه احساسات این دل لعنتی را….
به جای ان احساسی ک کشتی درختی از غرور کاشتم
همیشه در بین مردم میدرخشیدم و تک بودم . . . اره همه ی زندگی میکردن و شاد بودن . . .اما . . من . . . !!
فقط برای مرگ لحظه شماری میکنم . . .!؟!
شبيه آينه های مقعر و محدب بود
احساست را می گويم
وقتی می گفتی دوستت دارم...
(همش دروغ بـــــــــــــــــــــود)
به سلامتـي دوسـت خـوبي که
مثـل خـط سفـيد وسـط جــاده است,
تـکه تـکه ميـشه
ولي بازم پـا بـه پـات ميـاد
نمـي پـرسم " چـرا ؟ " " چـگونه ؟ " "
از چـه زمـانـي ؟ " " بـه چـه کـسي ؟ " "
بـراي چـه ؟ " " کجـا ؟ "
فـقط مي پـرسـم ، منـو " چـــــند " فـروخـتـي ؟
گاه جلوی آینه می ایستم
خودم را در آن می بینم
دست روی شانه اش می گذارم
و می گویم:
چه تحملی دارد دلت...
هر گاه شادم...
یاد تو غمگینم می کند...
هر گاه غمگینم...
یاد تو شادم می کند...
پس هر دو را دوست دارم ...
چون حکایت از تو می کند..
هر چه داشتم رو کردم ..
اما اسیر نشد ..
سیر شد ..
چرایش را نمی دانم .........!!!
همیشه
به انتهای گریه که می رسم
صدای ساده ی فروغ از نهایت شب را می شنوم
صدای غروب غزال ها را
صدای بوق بوق نبودن تو را در تلفن
آرام تر که شدم
شعری از دفاتر دریا می خوانم
و به انعکاس صدایم در آیینه اتاق
خیره میشوم
در برودت این همه حیرت
کجا مانده یی آخر ؟
نمی دونم که کجا و با کی هستی...! اما میدونم که همیشه تو قلبمی!
خیلی دلم برات تنگه... خیلی